۳۰
دی
داشتم کتاب میخوندم که با محتضر باید آرام برخورد کرد...
روی سینه اش چیز سنگین نگذاشت...
.
.
.
در کربلا چه کردند...
روی سینه اش چیز سنگین نگذاشت...
.
.
.
در کربلا چه کردند...
حرم مهربانی...
حرمی که کربلای اولم را از اونجا گرفتم...
میرم مشهد...
پابوس سلطان علی موسی الرضا...
دعا میکنم همه را...
دلم عزای پیرهن سیاهم رو گرفته...
دلم گرفته...
دوست دارم دوباره یک محرم باشه...
اما نمی شه...
دل من هنوز سیاهه،ح س ی ن!!!!
دشت یعنی سرزمین صاف و هموار و یا کمی ناهموار...
.
.
.
آقا که رفت به گودال...
شاید بخاطر اینکه تو دلش این بود که زینب نبیند...
اما،آخر هم دید...
چه دیدنی...