دل رقیه هم برای پدرش صد... هزار...قسمت شد...
دل رقیه هم برای پدرش صد... هزار...قسمت شد...
قرآن زیر سم اسبان...
قرآن روی نیزه...
قرآن در تنور...
قرآن در تشت طلا...
.
.
آخرش یک نفر پیدا شد که جای آن را بداند...
قرآن بر روی زانوی رقیه...
اما چند شب هوایی ام و آخر گذاشتم...
قصه دختر سه ساله ارباب بدجور سوزان هست...
بسم الله بگید و بعد بخونید:
اگه میدونستم انقدر عجله داری که با سر بیای...
بابا...
دوباره ل ل ل ل کن ن نتم،لکنتم گرفت...
ببببابا.....ح س ی ن
دست خالی رد مکن ما را از سر کویت ح س ی ن!!!!!!
بخاطر بانوی دلم،جگر گوشه سه ساله ات...
آقا منم می خوام....
کربلا
می پرد پلک زخمیم از شوق،ذوق کرده است این قدر بابا
در فضای سیاه دلتنگی،چشمهایم سفید شد از داغ
سوختم،ساختم بدون تو،خشک شد چشم من به در خرابه بابا...
از اول من سر به پای تو میگذاشتم،اما در شام همه چیز برعکس شده،تو سر گذاشته ای به دامان من...
امشب راحت بخواب..
اصلا باهم...
من شهید نگاه می باشم،کشته ی این همه نظر بابا
دارم از داغ کوچه می گویم،باغ آتش بهشت پهلویم
با تمام وجود حس کردم،مادرت را به پشت در بابا...
خدا می داند داغ تو با غیرت الله،عباس(ع) چه کرد؟!!
چه عجب! طشتی برای این سرت آورده اند/ای سر منزل به منزل ای سر یحیی نشان
تا همین که چشم تو افتاده بر چشمان من/چشم من افتاده بر لب های زیر خیزران
این قدر قرآن مخوان این چوب ها نامحرمند/شب بیا ویرانه هر چه خواستی قرآن بخوان...
امشب دارد تمام میشود،ام ابیهای حسین،همه امیدم تویی...
قدری آغوش عمه پوشیدم،کاش می مردم و نمی دیدم
یا که معجر بده همین حالا،یا که امشب مرا ببر بابا
طعنه ها قد کمانی اش کردند،پیر شد در نگاهشان
هر بارتا به من خیره شد نگاه سنگ،سینه ی او شده سپر بابا..
بابا،عمه خوب پرستاری کرد...