۲۳
بهمن
برزخی در دل زینب راه افتاده بود...
از ماندن در خیمه یا آمدن بیرون...
تا اینکه اسب آمد...
از ماندن در خیمه یا آمدن بیرون...
تا اینکه اسب آمد...
وقتی سنگباران می کردند از شدت پرتاب سنگ به این طرف و آن طرف می رفتیم...
بعد ذهنم میگفت:
چه کشید زینب...
نمیدانم چند وقت هست که نشسته ای به انتظار اینکه من برگردم نزد تو...
گلوی اصغر پاره پاره بود...
---------------------------------------------------------
پ.ن:
دلم گرفته بود...
یاد کوچکترین ستاره کربلا افتادم...
که دلش برای عمویش گرفته بود...
حتی فراموشی عزیزان...
حتی یادت بره اصلا عزیز بود...
یابن الحسن...
و تو هی تنهاتر و تناهتر و...
آیا این بود سزای مهربانی؟!!!