راهی به جز شقایق پرپر شدن نداشت
از بسکه پیکرش شده پامال اسبها
یک جای بی جراحت و سالم ، بدن نداشت
زلفی که شانه شد به سر نیزه صبحگاه
کنج تنور چاره به جز سوختن نداشت...
ما زلف نشین،زلف سوخته ایم...
.
.
باز هم نیامدی..
و باز هم دوباره گریه صباحا و مساء...
یا اباصالح المهدی
دلتنگم و به یاد حرم گریه میکنم
شایستة زیارت شش گوشه نیستم
این روزها به حال خودم گریه میکنم
تا تلّ زینبیّه و گودال قتلگاه
با یاد خیمه گاه قدم به قدم گریه میکنم
خزان نعل ولی حیف کرد پا مالت
چه کرد با لب تو چوب خیزرانش که
شکفته مثل گل لاله زخم تبخالت...
زخم تو از ستارگان بیشتر است،
وقتی که از حوالی میدان گذشته بود
باران اشک بود و عطش شعله می کشید
آب از سر تمام بیابان گذشته بود
آن پرده های آخر صفین ناگهان -
از پیش چشم آینه یک آن گذشته بود
می دید آیه آیه ی آن زیر دست و پاست
کار از به نیزه کردن قرآن گذشته بود...
اوج ولایت است این، خود را ندید عباس
آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...
یک تن شدند، یک تن، اول مرید عباس
چشمم نظر به قافله ی کربلا کند
دردیست درد عشق که درمان پذیر نیست
شاید نگاه معجزه، آن را دوا کند
اینجا هنوز اصغر شش ماهه تشنه است
ای کاش چشمِ حرمله قدری خطا کند