تو که اون بالایی به بابا بگو دخترش تو خرابه منتظره...
اکبر صد بخش..
هزار بخش است...
تکه تکه ات کردند ارباب...
در مقتل آمده مقراض،هرچه فکر کردم نمیفهمم چگونه..
آخر قصه را دیدی...
همچو عسل کش آمدی...
عمو جگرم می سوزه...
نعل اسبها داغ بود،جگرم می سوزi..
غریب برادر جگر عمو هم سوخت!!!
کسی ندیده تا حالا قدرت جاذبه آسمان بیشتر از زمین باشد...
الا کربلا...
ارباب کف دست خود را از خونش پر می کرد و به آسمان می فرستاد اما حتی یک قطره هم برنگشت...
ذکر لا حول ولا از دو لبش می بارد/با چنین نیزه ی سر سخت،به لب ها نزنی
نیزه ات را که زدی باز نمی شد حالا -/ساقه ی نیزه خونین شده را تا نزنی
من از این وادی خون زنده نباید بروم/شک نکن این که پرم را بزنی یا نزنی
دست،باز شو ای دست بیا کاری کن/فرصت خوب پریدن شده درجا نزنی...
شاید این مصرع هم در ذهنش بود:
میروم که پیش چشمم، عمه ام را نزنی
یا با دست سخت خود،سیلی به رقیه نزنی..
ستاره کوچک حسن(ع) در کربلا نیز رفت...
ارباب،دلم بدجور تنگه
بازم میگم به خاطر رقیه...
به نقل از روضه های ما...