۳۰
دی
شکر فروشی یوسف نمیرسد جایی...
زبس که لعل لب یار ما نمک دارد...
دشت یعنی سرزمین صاف و هموار و یا کمی ناهموار...
.
.
.
آقا که رفت به گودال...
شاید بخاطر اینکه تو دلش این بود که زینب نبیند...
اما،آخر هم دید...
چه دیدنی...
تو محله یهودیها!
بدنم"سنگسار" تو شد...
همونطور که دلم "اسیر" عشق تو بود...
همه را تحمل کردم،از برای "تو"...
--------------------------------------------------------------
پ.ن:دلم روضه سه ساله می خواد...
میدونی یعنی چقدر؟!!!
یعنی دست کوچک...
به اندازه ای که اگه از ناقه بیافتد بیهوش هست...
پای کوچک...
به اندازه ای که هر چقدر هم تند بدود،باز به او می رسد..
گونه کوچک...
یعنی اگه سیلی بخورد،نیم رخ او کبود است...
قلب کوچک...
یعنی اگر سر بابا را ببیند،می میرد...
سه ساله یعنی رقیه...