خورشید کربلا سوزاند...
از ماندن در خیمه یا آمدن بیرون...
تا اینکه اسب آمد...
وقتی سنگباران می کردند از شدت پرتاب سنگ به این طرف و آن طرف می رفتیم...
بعد ذهنم میگفت:
چه کشید زینب...
گلوی اصغر پاره پاره بود...
---------------------------------------------------------
پ.ن:
دلم گرفته بود...
یاد کوچکترین ستاره کربلا افتادم...
که دلش برای عمویش گرفته بود...
جمع شقایق ها همه مست می پیمبرند...
امشب تمام قدسیان مهمان بزم سرمدند...
جمع ملائک ز شب مشغول ذکر احمدند...
.
.
.
اما پیامبر و اهل بیت رفته اند کربلا و مشغول ذکر:
ح س ی ن شده اند...
شهید شد زودتر از شهادت جسمش...
کنار علی اکبرش شهید شد نه در گودال...
گدای تو از قدیمم...
شب جمعه ها به یادت پیش سید الکریمم...
-------------------------
پ.ن:از حاج عبدالرضا هلالی
از دیار غربت خسته ام...
از شب گردی خسته ام...
از نیمه شب ها در کهف الشهدا خسته ام...
.
.
من وطنم را می خواهم...
کربلا...
--------------------------------------------------------------
پ.ن:دل گرفته ام...