شعری سوخته...
شنبه, ۳ دی ۱۳۹۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
چشمی که بسته ای ز رخم وا نمی شود
یعنی که سرت برای من بابا نمی شود
ای مهربان دوباره حرم را نگاه کن
هیچکس حریف گریه زهرات نمی شود
خواهی که سوی من آیی،با نیزه ات بیا
این پشت خم که دگر راست نمی شود
بابا فقط گوشه ای گویمت از خیمه گه
موی سر سوخته که دگر باز نمی شود
باور نمیکنم سنگ زده باشن اما ولی
اینقدر قلوه سنگ که به یکجا نمی شود
این نعل های داغ وتازه چه کردند با تنت
جسمی که چسبیده، دگر وا نمی شود
سوی عدو گفتم گوشواره را خودم دهم
گفتش غارت به غیر سیلی ادا نمی شود
.
.
دگر خسته ام مرا نیز با خودت ببر
آخر دلم به کنیزی که راضی نمی شود...
- ۹۰/۱۰/۰۳
...
...
سه بار سه نقطه ها را تکرار کردن برای سه ساله عالمی دارد...